لبخند گل زیباست...!



برای نخستین بار اومدم تجربه ام رو توی صفحه مجازی به قلم بیارم، تجربه ای که منجر به گماشتن همتم برای ساخت وبلاگم شد
داستان از اینجا شد که یکی از استادهای محبوبم آمدند برای دیدن دخترسوم تازه به دنیا آمده ام.کنارشون نشستم و گفتم: دلم میخواد حالا که فارغ شدم یه کار علمی،انگیزشی و.ای رو از سر بگیرم،ایشون گفتند الان سرت خیلی شلوغه و حداقل تا شش ماه فکر هیچ کار دیگه ای به جز بچه هات رو نکن. گفتم سخته بچه داری خالی ! گفتند : بذار به حساب خدا، با خدا تجارت کن.
این جمله خیلی برام جالب بود.
امروز پیش از ظهر با کلی ترفند دو تا بچه هام رو خوابوندم و خودم هم مست خواب بودم و موقع لالایی گفتن برای هرکدومشون چشمام داشت میرفت که صدای اذان رو شنیدم باخودم کلنجار رفتم که بخوابم ،نخوابم ،نمازبخونم و. که یاد جمله ی استادم افتادم که بذاربه حساب خدا با خدا تجارت کن!
از جام بلند شدم و به خدا گفتم مهربانم بدجورخوابم میومد اما یادت باشه از اون کارای هرگزنکردم رو الان میخوام بکنم.
نماز رو خوندم و سرحال نشستم سر ساخت وبلاگی که مدتها میخواستم بسازم و همت نمیکردم و فراغت نداشتم .
و همچنان خدا سرقرارش باهام هست و خواب نازبلازهایم ادامه دارد تا من هم کمی بخوابم، البته اگرخدابخواهد!wink

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گلخانه ملک بلاگ توضیحات تفضیلی رویکا zibashoB1 نمایندگی رسمی موبایل گاه نوشت های یک تپل خوش حال سایت فایل سرچ اربعین بلیط جُغدِ سفید مجله ی تفریحی